شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما...
چه کسی نقش تورا خواهد شست؟
در آن شهری که مردانش عصا از کور می دزدند
من خوش دل محبت جستجو کردم
رم کردن و برگشتن و واپس نگریدن
پروانه ز من، شمع ز من، گل زمن آموخت
افروختن و سوختن و جامــــه دریـدن
همیشه برای کسی بخند که میدونی به خاطر تو شاد میشه...
واسه کسی گریه کن که میدونی وقتی غصه داری و اشک میریزی برات اشک میریزه...
برای کسی غمگین باش که در غمت شریکه...
عاشقه کسی باش که دوستت داشته باشه.
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می افتی برمیگرده با عجله میاد به سمتت، بدون براش عزیزی
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری می خندی برمیگرده نگات میکنه، بدون براش قشنگی
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری گریه میکنی باهات اشک میریزه، بدون دوستت داره
اگه یکی رو دیدی که وقتی داری با یکی دیگه حرف میزنی ترکت میکنه، بدون عاشقته
خوشا مرغی که در کنج قفس با یاد صیادش ...
چنان خرسند که پندارند آزادش ...
نمیگویم فراموشش مکن ...
گاهی بیاد آور ...
اسیری را که میدانی نخواهی رفت از یادش
هر رهگذری محرم اسرار نگردد / صحرای نمکزار چمن زار نگردد
هر جا که رسیدی طرح رفاقت مکش ای دوست / هر بی سر و پا یار وفادار نگردد
مقصود دلم مهر و وفا بود چنین گشت / گر مقصود دلم جور و جفا بود چه می شد؟
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد
تو سر تا پا وفا بودی ، تو را من بی وفا کردم
روی هر سینه سری گریه کند وقت وداع
سر من وقت وداع گوشه دیوار گریست.
زندگی چون قفسی است
قفسی تنگ پر از تنهایی
وچه خوب است
لحظه غفلت آن زندانبان
بعد ار آن هم
پرواز...
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هرکجا
آیا همین رنگ است؟
هرچه میخواهم غمت را در دلم پنهان کنم
سینه میگوید که من تنگ آمدم
فریاد کن!